اولین ملاقات آرش کوچولو و دنیای اطرافش
زندگی سه نفریمان بر وفق مراد در حال پیش رفتن بود و حضور سبز تو آن هم با هفت روز تاخیر بود که این شادی بی اندازه را برایمان به ارمغان آورده بود و لطف و رحمت بی نهایت الهی را شامل حال ما کرده بود ......,
دفتر خاطرات زندگیمان ورق خورد و خورد تا رسیدم به ورق خوردن پانزدهمین برگ از زندگی با ارزش تو و همانروز بود که اولین گردش سه نفریمان صورت گرفت و شد از آن اتفاقات و روز های به یاد ماندنی .......
من و تو و بابایی به جنگل رفتیم و اولین دیدار تو با یکی از پدیده های عظمت خداوند منان صورت گرفت.........
آنروز سرشار از شور و نشاط و شادی بود ولی گذشت .............
در آنروز پس از تحمل آنقدر دوری و سختی تنها یک آرزو داشتم و از خدا می خواستم زمان از حرکت باز ایستد و من در بند ثانیه ها گیر بیفتم ......,تا این ثانیه ها , این لحظه های مملو از آرامش هرگز نگذرد اما گذشتند و باز هم از آنها دور شدیم و تنها خاطره شان باقی ماند .........
آری این است رسم زندگی و تنها وظیفه ما سازش با آن است و و همین لحظه های شیرین زندگی ات گذشت و در همین گیر و دار گذشتن ها قد کشیدی و بزرگتر و آگاهتر از دیروز گشتی و هر لحظه و هر ثانیه عشق و علاقه ی من به تو بیشتر و بیشتر شد و حال که تو در آغوشمی در می یابم تمام زندگی ام را عشق به تو فرا گرفته و ذره ذره وجودم آکنده به احساسی پاک ,لطیف و ارزشمند که سرچشمه اش خدا است ,هست .......که در یافتم حس مادری نام دارد