آرش کوچولوآرش کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

حس جاودانه زندگی

آخرین روزهای دومین ماه زندگی نازنینم

اینم پسرک خوشکلم که مثل فرشته ها خوابیده و لباسای گرمشو تنش کردم که مبادا عسلم سرما بخوره توی این روزا موهای آرش کوچولو را تراشیدیم و فسقلی نازم کچل بودن خیلی بهش میومد و هنوز هم مثل روز های اول خوابالو هست و چشمای نازش خمارهست و وزنش حدودا 6 کیلو گرم و قدش 59 سانتی متر بود   ...
25 مرداد 1394

اولین مسافرت پسر کوچولوی نازم

روز ها و ماه ها بدون اراده من و به سرعت می گذشتند و دوران شیرین کودکی تو در حال سپری شدن بود و من بابایی هر روز بیشتر از دیروز به تو عزیز دلمان ,تمام زندگیمان وابسته می شدیم . به 85 امین صفحه از دفتر زندگی ات رسیده بودیم که عازم سفر شدیم ,شادی وصف ناشدنی تمام وجودم را فراگرفته بود ,......از طرفی خوشحال بودم که در حال طی کردن ثانیه ثانیه زندگی ام در کنار تو و بابایی بودم  از طرفی دیگر خوشحال بودم که داشتیم به شهری می رفتیم که من و بابایی و خانواده هایمان آنجا زندگی می کردیم اما به دلیل شغل بابایی مجبور شدیم محل زندگی مان را به نکا منتقل کنیم  و می توانستی اقوام و آشنایان من و بابایی که تمام این دو ماه وبیست و پنج روز در انتظارت بود...
25 مرداد 1394

پسر نازم در روز های آخر اولین ماه زندگی اش

اینم عکس پسر کوچولوی نازم تو آخرین روزای اولین ماه زندگی اش که شبیه فرشته کوچولوهای ناز خوابیده فرشته کوچولو تو همه این ماهیا خواب بود و یا در حال شیر خوردن بود و وزنش حدود 4.500 گرم و قدش حدود 54 سانتی متر بود ...
25 مرداد 1394

اولین ملاقات آرش کوچولو و دنیای اطرافش

زندگی سه نفریمان بر وفق مراد در حال پیش رفتن بود و حضور سبز تو آن هم با هفت روز تاخیر بود که این شادی بی اندازه را برایمان به ارمغان آورده بود و لطف و رحمت بی نهایت الهی را شامل حال ما کرده بود ......, دفتر خاطرات زندگیمان ورق خورد و خورد تا رسیدم به ورق خوردن پانزدهمین برگ از زندگی با ارزش تو و همانروز بود که اولین گردش سه نفریمان صورت گرفت و شد از آن اتفاقات و روز های به یاد ماندنی ....... من و تو و بابایی به جنگل رفتیم و اولین دیدار تو با یکی از پدیده های عظمت خداوند منان صورت گرفت......... آنروز سرشار از شور و نشاط و شادی بود ولی گذشت ............. در آنروز پس از تحمل آنقدر دوری و سختی تنها یک آرزو داشتم و از ...
13 مرداد 1394

جدایی هفت روزه پایانی برای انتظار شیرین نه ماهه

منتظر وصال و رسیدن به تو بودم که فهمیدم ا ز بوسیدن و در آغوش کشیدنت برای چند روز محرومم و باید در حسرت کنارت بودن راهی خانه مان شوم  , اما مگر میشد..... چطور می توانستم تکه ای از وجودم را در بیمارستان رها کنم و خودم به خانه ای بروم که گوشه گوشه اش در انتظار حضور کودکی بود و در اتاقی پا بگذارم که تمام اسباب و اثاثیه اش را تنها و تنها به عشق حضور هدیه ای از جانب خدا چیده ام  ,همانجا بود که قصر رویا ها و آمال هایم را ویران دیدم و حاضر بودم در انتظارت در پشت در NICU ساعتها منتظر باشم اما چه میشد کرد هیچ وقت همه چیز به میل انسانها نیست و به ناچار به سمت خانه مان حرکت کردم  و کو له باری غم  تحفه ای شد برای ذره ذره خا...
13 مرداد 1394

پایان نه ماه انتظار

ششمین ساعت از هشتمین روز دهمین ماه سال 1392در حال سپری شدن بود و گیسوان طلایی خورشید بر سرتاسر این جهان خاکی افکنده شده بود . ساعت ثانیه ها را به اسارت گرفته بود و خیال نداشت رهایشان کند تا به راهشان ادامه بدهند و من در بند ثانیه ها گیر افتاده بودم . از انتظار و استرس پایان ناپذیرم با حضور مادر جون مهربان و بابایی خوبت بسیار کاسته شد .  ساعت 8/5 صبح بود که باران رحمت الهی بر سر ما نازل شد و خداوند حس جاودانه زندگی را به ما عطا کرد  و معنای تازه ای به زندگی ما داد و اونروز بود که صاحب یک فرشته کوچولو شدیم  که وزنش سه کیلو و صد گرم بود و همین فرشته کوچولوی ناز بود که تمام زندگیمان شد       ...
12 مرداد 1394

مقدمه

آرش عزیزم به دنیا پا نهاده ای......, درست مانند :                      کتابی باز ,ساده و نانوشته......., باید سرنوشت خود را رقم بزنی ......, خود و نه کس دیگر ........., چه کسی می تواند چنین کند ......؟ چگونه و چرا به دنیا آمده ای....... ؟ همچون یک بذر زاده شده ای , می توانی همان بذر باشی و بمیری ........ اما ......, می توانی گل باشی و بشکفی ....., می توانی ......              درخت باش...
12 مرداد 1394